پرفسور زارعی

 این ترم بانو دوباره مشغول به تدریس در دانشگاه ایالتی سندیگو شده. قبلا هم در این دانشگاه تدریس میکرد اما قبل از ازدواج ما بود. برای همین من خیلی مشتاق بودم که سر اولین جلسه کلاسش شرکت کنم.

صبح که رفته بودیم دانشگاه از نزدیک کلاس رد میشدیم واسه همین تصمیم گرفتیم به کلاس هم یه سری بزنیم. هنوز ۴۵ دقیقه به شروع کلاس باقی مونده بود اما ۷ -۸ نفر دم در کلاس منتظر بودند (یکی که کیفش رو گذاشته بود زیر سرش و خوابیده بود!). فکر نمیکردم که کسی ۴۵ دقیقه زودتر بیاد دم کلاس برای جا گرفتن!

سر ساعت ۹:۳۰ رفتم بشینم سر کلاس که دیدم کلاس تا کله پر شده! بیرون وایسادم و کلاس رو نگاه میکردم. در حالی که پروفسور زارعی مشغول تدریس بود هنوز همینطور شاگردها میومدند که بخوان تو کلاس شرکت کنند! نهایتا ۶۵ نفر اومده اومده بودند که تو کلاس ۴۰ نفره شرکت کنند. در کلاس بسته نمیشد و دانشجوها تا تو راهرو وایستاده بودند و چونه میزدند که پرفسور زارعی اجازه بده ما هم تو کلاس شرکت کنیم.

نکته جالبی که اتفاق افتاد این بود که یه پسره که خیلی احساس خوش تیپی میکرد و کلاهش رو کجکی گذاشته بود با اعتماد به نفس اومد جلو گفت: پروقسور به من کد اضافه* میدین که درس رو بردارم. در همین حال ابروهاشم بالا اینداخت و یه تیریپی اومد اینگاری خیلی خوشتیپه. بعد گفت واسه بعضی ها استثنا میذارید؟ (یعنی یعنی واسه خوش تیپا استثنا میذارید! خیلی حس خوشتیپی داشت)

بانو هم خیلی خشک گفت: نخیر!

رفیق پسره بهش گفت: این حرفا چیه خجالت بکش! ای بابا بده!

پسره که اعتماد به نفسش رو از داست داده بود با تته پته گفت: ببخشید حداقل واسه سال بالایی ها اولویتی قایل هستید. اونها ارجحیتی میکیرند؟

پورفسور زارعی هم گفت: بله سال بالایی ها اولویت دارند.

سر کلاس بعدی که ساعت ۱۲:۴۵ دقیقه بود همون پسره باز اومد و ایندفعه با گریه زاری که: به خدا من دو بار این درس رو از فلان پروفسور افتادم. تورو خدا بذارید من این درس رو بردارم. اون بد درس میده ما یاد نمیگیریم. شنیدیم شما بهترین پروفسور هستید...

خلاصه اینکه از این جور آدم ها همه جای دنیا هست.

* کد اضافه: در بعضی دانشگاه ها وقتی ظرفیت کلاس ها پر میشه دانشجوها می تونند که از استاد درس کد اضافه بگیرند. این بستگی به تصمیم استاد درس داره. با اون کد می تونند که درس رو بردارند حتی اگه ظرفیت پر شده باشه. 

مرد خونه!

اولین ناخن انگشت دست چپم رو که کوتاه کردم بلند گقتم: آخیش راحت شدم. ناخنم شده بود قد بیل!

بعد به بانو که اونطرف میز نشسته بودم گفتم: فکر کن ما نمی تونیم به بچمون بگیم پاشو برو اون ناخوناتو که قد بیل شده کوتاه کن! اونکه نمیفهمه بیل چیه.

بانو گفت: عزیزم اگه تو هم هر چندوقت یکبار به باغچه تو حیاط سر میزدی میدونستی ما تو خونه نه تنها بیل داریم تازه یه بیل دسته بلند داریم. شما نگران بچمون نباش. من بیشتر نگران تو هستم که یه وفت یادت بره اصلا بیل چه شکلی بود.


دهکده جهانی و هم ولایتی ها!

ایران که بودم وقتی با یکی آشنا میشدم که از طرفای نطنز بود ناخودآگاه با هم احساس نزدیکی میکردیم و تیریتپ هم ولایتی بازی در میاوردیم. حتی با اینکه تا ۲۴ سالگی روستای پدریم رو ندیده بودم همیشه همینطوری بود.

دیروز به عنوان حل تمرین درس مدارات دیجیتال رفتم سر کلاس دانشجوهای لیسانس. بعد از کلاس ۴ تا دانشجوها اومدند و یکیشون پرسید اسم شما چی بود؟ 

-علی میرطار

- ایرانی هستید؟

-بله ایرانی هستم. 

-منم ایرانی هستم. این دو تا هم عراقی هستند و این هم افغانی هست.

کمی خوش و بش کردند و کمی گپ زدیم.

نکته جالب اینکه وقتی این همه از ولایت خودت دوری نه تنها نطنزی ها و اصفهانی ها و کلا ایرانی ها رو هم ولایتی حساب میکنی که از سواحل شرقی دریای مدیترانه تا هندوستان باهات احساس همولایتی پنداری میکنند!  

از کابوس های دوران کودکی!

وقتی بچه بودم یه فیلم دیده بودم در مورد یک قاتل زنجیره ای. روش قتل به این ترتیب بود که یک وسیله نوک نیز داخل صندوق پستی میذاشت و اون رو آغشته به سم سیانور میکرد. وقتی طرف دستش رو توی صندوق میکرد تا ببینه نامه ای داره یا نه دستش میخورد به نوک اون شیء نوک تیز و دستش میبرید. طرف هم نا خودآکاه دستش رو میک میزد و در واقع سم وارد بدنش میشدو در ۵ ثانیه به قتل میرسید!

اون موقع ها همش حرص می خوردم که چرا اینها به جای اینکه خم بشن تو صندوق رو نگاه کنند دستشون رو میکنند توش! از همون موقع با خودم تصمیم گرفتم که وقتی بزرگ شدم توی صندوق رو نگاه کنم تا به قتل نرسم!

حالا بزرک شدم و هر روز عصر به جای اینکه خم شم و توی صندوق رو نگاه کنم فقط دستم رو میکنم توش و در حالی که دارم چک میکنم نامه ام دارم یا نه به خودم میگم: آخرش همینجوری کشته میشم!  

زگهواره تا گور دانش بجوی!

بچه که بودم همیشه دفتر مشقام همراهم بود. هرجا میرفتیم مهمونی منم با کیف مدرسه میرفتم مشق مینوشتم و نمیشد با بقیه بچه ها بازی کنم. پسرداییم محمد میگفت باز این علی با دفتر مشقاش اومد.

‍‍‍امسال برای تعطیلات اومدیم کانادا برای دیدن خانواده همسر گرامی و منم کامپیوترم دنبالم. هرجا میریم یه ۱۰ دقیقه به رسم ادب میشینم دورهم و بعد عذر خواهی میکنم و میرم تو یکی از اتاق خواب ها که به پروژه دکتری برسم!

دوستانی که فکر دکتری تو سرشونه بدونن که اصلا مسیر همواری نیست. آماده باشید!

پ.ن .جمله بالا با این فرض گفته شده که لیسانس و فوق لیسانس مسیر همواری است.